کار فروش شمع. شمعفروشی، مخفف شمع افروختن. شمع روشن کردن: بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند فردوسی. به طیبت کردن ار شمعی فروزی ازآن طیبت چو شمعی هم بسوزی. عطار. رجوع به شمع برافروختن شود
کار فروش شمع. شمعفروشی، مخفف شمع افروختن. شمع روشن کردن: بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند فردوسی. به طیبت کردن ار شمعی فروزی ازآن طیبت چو شمعی هم بسوزی. عطار. رجوع به شمع برافروختن شود
شمع برافروختن. شمع روشن کردن. شمع سوختن. (یادداشت مؤلف) : بسیار شمع و مشعل افروختند تا عروس را ببرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). - افروختن از شمع چیزی را، با شمع چیزی را روشن کردن: آموختن توان ز یکی خویش صد ادب افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. - افروختن شمع چیزی را، روشن کردن آن: شمع بختش جهان چنان افروخت که فلک دودی از زبانۀ اوست. خاقانی. ، افروخته شدن شمع. روشن شدن شمع: شمع اقبال شه چنان افروخت که فلک بر زبانه می نرسد. خاقانی. شمع باشد هنر که چون افروخت زآن یکی صد چراغ بتوان سوخت. امیرخسرو
شمع برافروختن. شمع روشن کردن. شمع سوختن. (یادداشت مؤلف) : بسیار شمع و مشعل افروختند تا عروس را ببرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). - افروختن از شمع چیزی را، با شمع چیزی را روشن کردن: آموختن توان ز یکی خویش صد ادب افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. - افروختن شمع چیزی را، روشن کردن آن: شمع بختش جهان چنان افروخت که فلک دودی از زبانۀ اوست. خاقانی. ، افروخته شدن شمع. روشن شدن شمع: شمع اقبال شه چنان افروخت که فلک بر زبانه می نرسد. خاقانی. شمع باشد هنر که چون افروخت زآن یکی صد چراغ بتوان سوخت. امیرخسرو
شمع برافروختن. شمع افروختن. شمع روشن کردن. برافروختن شمع: به مازندران آتش افروختند به هر جای شمعی همی سوختند. فردوسی. اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد چراغ ازچشم شیران بر سر ویرانه می سوزد. صائب (از آنندراج)
شمع برافروختن. شمع افروختن. شمع روشن کردن. برافروختن شمع: به مازندران آتش افروختند به هر جای شمعی همی سوختند. فردوسی. اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد چراغ ازچشم شیران بر سر ویرانه می سوزد. صائب (از آنندراج)